ای ساربان، ای کاروان لیلای من کجا می بری؟
با بردن لیلای من، جان و دل مرا می بری
ای ساربان کجا می روی؟ لیلای من چرا می بری؟
در بستن پیمان ما ، تنها گواه ما شد خدا
تا این جهان ، بر پا بود ،این عشق ما بماند به جا
ای ساربان کجا می روی ؟ لیلای من چرا می بری ؟
تمامی دینم به دنیای فانی، شراره عشقی که شد زندگانی
به یاد یاری خوشا قطره اشکی ، به سوز عشقی خوشا زندگانی
همیشه خدایا محبت دلها به دلها بماند ،بسان دل ما
که لیلی و مجنون فسانه شود حکایت ما جاودانه شود
تو اکنون ز عشقم گریزانی غمم را ز چشمم نمی خوانی
از این غم چه حالم نمی دانی
پس از تو نمونم برای خدا تو مرگ دلم را ببین و برو
چو طوفان سختی ز شاخه ی غم گل هستی ام را بچین و برو
که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته
همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته
ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری ؟
با بردن ، لیلای من ، جان و دل مرا می بری.
ای ساربان کجا می روی؟ لیلای من چرا می بری ؟
ای ساربان کجا می روی ؟ لیلای من چرا می بری
عشق اول، مهربونم، سرتو بذار رو شونم
عشق اول، مهربونم، چتر موهات سایهبونم
نکنه هنوز نگفتم که چقدر عاشقت هستم
نکنه هرگز ندونی که تورو من میپرستم
نکنه هرگز ندونم راز اون ناز نگاتو
نکنه هرگز نخونم شعر غمگین چشاتو
عشق اول، عشق آخر، نکنه خوابم دوباره
نکنه تنهام بذاری، بشه قلبم پاره پاره
نکنه تنهام بذاری...
برای عشق اوّلم که هیچ وقت احساس منو درک نکرد.
همین خوبه که با اینکه چشاتو روی من بستی
تو چند تا خاطره با من هنوزم مشترک هستی
همین خوبه که آرومی و حس می کنی آزادی
که دست کم تو عکسامون هنوزم پیشم ایستادی
واسه من کافیه اینکه تو از من خاطره داری
به یادشون که میفتی واسه من وقت می ذاری...
دلم خیلی برای اینجا تنگ شده بود. شاید دو ماهی میشد که درگیر زندگی بودم و فرصت نکردم به اینجا سر بزنم. حس کردم شاید تغییرات جدید زندگیم دلیل خوبی باشه که از نو شروع کنم.
یه زندگی جدید، محیط جدید با آدمای جدید؛ یه جورایی غریبه س.
شاید تا حدودی هراسناکه، ولی هراسش از نوعی نیس که تورو بترسونه. بیشتر شبیه هیجانه.
هیجان مواجهه با یک دنیای جدید که هیچی دربارۀ آینده ش نمیدونی.
اینجا همه چیز با خونه فرق میکنه، دغدغه ها دیگه شبیه دغدغه های خونه نیست. نگرانی کمتره، استرس کمتره. احساس میکنی حتی آدمها هم مهربون ترن.
ولی دغدغه های خودش رو هم داره.
...و دلتنگیا که خوب اولا بیشترن ولی کم کم بهتر میشن.
آدم فراموش میکنه... فک کنم این یکی از بهترین نعمتایه که خدا بهمون داده.
زندگیه جدیدمو دوست دارم.
آروم و سبز!
همونجوری که همیشه آرزو داشتم
میدونم هنوزم گاه گداری سری به اینجا میزنی؛ به دنبال یه نوشته، یه خط شعر یا حتی یه پست خالی که شاید دلتو آروم کنه. یه جورایی سر زدن به اینجا واست آسون تر از یه برخورد نزدیک توی راهروهای دانشکده است. شک ندارم هر وقت که به اینجا سر میزنی از خودت همون سوالی رو میپرسی که من دو سال تموم از خودم پرسیدم: چرا آدما نمیتونن فراموش کنن؟
وقتی از کسی که یه موقع بخش بزرگی از زندگیت بوده بدون دعوا یا جنجال جدا میشی، تنها راه فراموش کردنش فقط یک کلمه است:
بستار...
برای من پیدا کردنش خیلی آسون بود ولی پذیرفتنش... دقیقا دو سال طول کشید.
اینو وقتی فهمیدم که دیگه با دیدن ناگهانیت، قلبم هُرری پایین نریخت.
دیگه سعی نکردم مسیرمو عوض کنم و وانمود کنم تو رو ندیدم.
و به جاش یه حس آرامش عمیقی وجودمو فرا گرفت؛
حسی که بعد از مدت ها بهم میگفت: زندگی الانت، صد مرتبه از زندگی گذشتت شیرین تره!