ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

یاد دبستان

نمی دونم امروز چی شد یهو یاد دوران دبستان کردم.

یادش بخیر روزای اول سال تحصیلی چه حالی بود. یکم بزرگترها که از تموم شدن تابستون ناراحت بودن، سال اولی ها هم که مث همیشه گریه و زاری. الان رو نمیدونم ولی یادمه اون موقع ها اول سال که میشد کلاس بندی داشتیم. همه مامان باباها از پشت میله های مدرسه گوش می کردن ببینن بچه هاشون تو کلاس کی می افتن.

یاد مشق شب ها، امتحان دیکته ها، انشا نویسی ها؛

یاد زنگ ورزش ها، زنگ تفریح ها؛

یاد کارنامه گرفتن ها، جایزه های مامان واسه نمره های بیست؛

یاد همشون بخیر...


سرنوشت

تا حالا شده از خودت بپرسی اگه آدم از سرنوشت خودش با خبر بود، چه عکس العملی نشون میداد؟ چقدر روش زندگیش تغییر می کرد؟

 

گاهی اوقات اون قدیما به این فکر می کردم که این کسی که الان دارم باهاش وقت میگذرونم، کسی که وقتی دستاش تو دستامه، تو اون لحظه فکر می کنم زندگی از این رویایی تر نمیشه، آیا همون کسیه که ده سال دیگه، بیست سال دیگه، باز هم همین خاطره هارو باهاش می سازم؟ این فکر همیشه منو می ترسوند...

 

اگه آدم بدونه سرنوشتش با چه کسی رقم خورده، اون لحظه ای که کنارش هست رو چه جوری می گذرونه؟ یعنی هنوزم براش همون قدر هیجان انگیزه که قبلا بود؟ یا نه، فکر اینکه همین چهره رو میخوای تا آخر عمرت ببینی رابطه تو اینقدر کسل کننده میکنه که بهت اجازه میده گاهی اوقات ترجیح بدی جای دیگه باشی یا کار دیگه ای بکنی.

 

واقعا کدوم بهتره؟

اینکه آدم سرنوشت خودشو بدونه، یا اینکه ندونه و تو لحظه زندگی کنه؟

بهشت کوچک

دلم یه دشت سبز می خواد، 

اینقدر پهناور که نتونم آخرشو ببینم. 

وسطشم یه درخت بزرگ گردو باشه که بتونم زیر سایش دراز بکشم. 

صدای جیک جیک گنجشکا،

یه نسیم ملایم.

آخ که چه آرامشی داره وقتی چند وقت یه بار یه نسیمی رد میشه و صورتتو نوازش میده...

 

توی تنهایی اون دشت میتونم ساعت ها لم بدم و به هر چی دوست دارم فکر کنم. 

بدون اینکه کسی صدام کنه،

یا باز کاری داشته باشم که بخوام انجام بدم، 

بدون استرس هر روز این شهر خاکستری.

یه بهشت کوچیک فقط برای خودم...

گفت که دیوانه نه ای

مرده بدم زنده شــــدم گریه بدم خنده شــــــــــدم

دولت عشق آمـد و من دولت پاینده شــــــدم

دیده سیر اســـــــــت مرا جان دلیر اســـــــت مــرا

زهـــــره شیر است مرا زهره تابنده شــــــدم

گفــــت که دیوانه نه​ای لایق این خــــــــــانه نه​ای

رفتم دیوانه شــــــدم سلســـله بندنده شدم

گفت که سـرمست نه​ای رو که از این دست نه​ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شـــدم

گفت که تو کشـــــته نه​ای در طرب آغشــته نه​ای

پیش رخ زنده کنش کشــته و افکنده شـــــدم

گفت که تو زیرککی مســـــت خـــــــیالی و شکی

گول شدم هول شــدم وز همه برکنده شــدم

گفت که تو شمع شـــــــدی قبله این جمع شـدی

جمع نیم شــــــــمع نیم دود پراکنده شـــــدم

گفت که شیخی و ســــــــری پیش رو و راهــبری

شیخ نیم پیش نیم امـــــر تو را بنده شــــــدم

گفـــت که با بال و پری من پر و بالت ندهـــــــــــم

در هـــوس بال و پرش بی​پر و پرکنده شــــدم

تابش جان یافت دلم وا شــــــــــد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلـــم دشمن این ژنده شـــدم

اجبار و تکرار

زاده شده ام، 

که لباس نو بپوشم،

جمعه ها تعطیل باشد، 

باران و ابر دلگیر باشد،  

در تابستان آب سرد بنوشم، 

عشق را باور کنم... 

 

ولی نادر می گفت: 

گریز، اصل زندگی است. 

گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه می کند. 

بیا بگریزیم. 

کلبه های چوبین، کنار دریا نشسته اند. 

و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیم گفت. 

ما جاده های خلوت شب را خواهیم رفت. 

به آواز دور دست روستاییان گوش خواهیم داد. 

و به هر پرندۀ رهگذر سلام خواهیم گفت.

شاید بشه گفت در ادامۀ «تنها افتادگی»

... 

و زمانی می رسه که جای همۀ اون کسایی که دور و برتو خالی کردن، آدمای جدید می گیرن. کسایی که یه روز حتی زورت میومد باهاشون سلام علیک کنی، تا چشم بهم گذاشتی شدن بهترین دوستات. 

تازه داری ویژگی هایی رو توشون میبینی که قبلا ندیده بودی.

چرا؟ چرا آدم اون قدر خودشو محو یه عدۀ خاص می کنه که دیگه آدمای دیگه رو نمی بینه؟ 

 

چون اشکال اصلی همینه. 

همیشه دنبال قهرمان می گردی. می خوای از بعضی از دور و بریات بُت بسازی. 

در حالیکه شاید کسایی که کمترین توجه رو بهشون کردی یه روز عزیزترین دوستانت بشن. 

چه بسا بارها دلشونم شکوندی در حالی که اونا جز محبت هیچ چیزی بهت نمیدادن. 

 

همیشه منصف باش و واقعیت رو ببین. 

خوبیهای مردم رو بهشون بگو و کمکشون کن بدیهاشونو اصلاح کنن. 

قدر دوستان واقعیت رو بدون. 

و باز مهم تر از همه: دوست بدار ولی عاشق نشو!

سبب درمان

تا حاصل دردم سبب درمان گشت 

پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت 

جان و دل و تن حجاب ره بود کنون 

تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت