ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

این بار دیگر اشتباه نمی کنم. 

دوست می دارم، اما عاشق نمی شوم!

آشنایی تازه

هر آشنایی تازه اندوهی تازه است... 

مگذارید نامِ شما را بدانند و به نام بخوانندتان. 

هر سلام، سر آغاز دردناک یک خداحافظی است.

بی وفا

بهش گفت: اینارو که صد دفعه برام تعریف کردی. حالا که این همه گذشته اگه ازت بخوام تو یک کلمه توصیفش کنی چی میگی؟ 

چشمشو به پایین دوخته بود و با انگشتاش داشت با لبۀ صندلی بازی می کرد. 

با شنیدن این جمله دوباره اشک تو چشماش حلقه زد. 

سرشو بالا آورد و جواب داد: بی وفا...

صدای آب

صدای آب می آید؛
مگر در نهر تنهایی چه می شویند؟
لباس لحظه ها پاک است
 

میان آفتاب هشتم دی ماه،
طنین برف، 

نخهای تماشا، 

چکه های وقت
طروات روی آجرهاست،
روی استخوان روز
چه می خواهی؟
 

بخار فصل گرد واژه های ماست
دهان، گلخانۀ فکر است
 

سفر هایی تو را در کوچه هاشان خواب می بینند
تو را در دریاهای دور، مرغانی به همه تبریک می گویند
چرا مردم نمی دانند که لادن اتفاقی نیست؟
نمی دانند در چشمان دم جنبانک امروز برق آب های شط دیروز است
چرا مردم نمی دانند که در گلهای ناممکن هوا سرد است...


پرسش

پرسیدم: چیزی شده که دیگه باهام حرف نمی زنی؟ 

پرسید: یعنی خودت دلیلش رو نمی دونی؟ 

پرسیدم: شاید بدونم ولی می تونم بپرسم چی کار کردم؟ 

پرسید: دوست داری کدومشو اول بگم؟  

پرسیدم: منظورت آخرین کاری بود که کردم؟ 

پرسید: خودت نبودی که میگفتی زندگی خصوصی آدم به دیگران ربطی نداره؟ 

پرسیدم: از من انتظار داشتی چه کار کنم؟ 

پرسید: تو اگر خودت بودی، انتظار داشتی که عمر خاطره هامون فقط دو ماه باشه؟ 

پرسیدم: ولی این اتفاق یک ماهه که افتاده! فکر می کنی من به یادت نبودم؟ 

پرسید: اگر بودی چطور اولین کسی که بعد از من وارد زندگیت شد منو از خاطرت برد؟

پرسیدم: یعنی باور نمی کنی که من تو رو فراموش نکردم؟

پرسید: فکر می کنی تا کی می تونم حرفاتو باور کنم؟

پرسیدم: تو چی؟ یعنی تو دیگه به من فکر نمی کنی؟ 

پرسید: به نظرت فایدۀ این کار چیه؟

پرسیدم: چرا همۀ سوالات منو با سوال جواب میدی!؟ 

پرسید: یعنی تو جواب همۀ سوالامو تو این مدت دادی؟ 

 

پ.ن: خوشا روزگاری که شرم هنوز هم بر هوس چیره بود...

مرگ

به یاد می آورم آن مردی را که در درون یک تابوت خفته بود و به هیچ چیز نمی اندیشید. 

و آن گروه سیاه پوش را که آرام به دنبالش می رفتند و دستمال هایشان خشک بود. 

و آنها را که به دور یک گور تازه آب خورده می گریستند. 

و آن مردی را که در آخرین لحظۀ زندگی می خواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند: "شنیدیم" و سخنش کلام بزرگان شد و یک جمله از صد هزار جمله بود که در یک کتاب از صد هزار کتاب احساس بطالت می کرد.

و آن زنی را که شاید جمله ای دردناک گفته بود و تنها بود که مرد و هیچ کس نشنید و احساس بطالت در فضا معلق ماند...

امیر و شاهزاده

امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. 

شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است.
امیر برگشت و دید هیچکس نیست. 

شاهزاده گفت: عاشق نیستی!!! عاشق به غیر نظر نمی کند.