ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

فکر بلبل

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

 ای که در کوچۀ معشوقۀ ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند بازارش

آن سفر کرده که صد قافله دل همراه اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش 

صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش 

صوفی سر خوش ازین درست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش 

دل حافظ که به دیدار تو خو گر شده بود
ناز پرورد وصالست مجو آزارش

امروز

بین همه روزهای سال امروز همیشه برام یه روز خاصه. از اون موقعی که یادمه همیشه از صبحش با یه هیجان خاصی از خواب پا می شدم و تا آخر روز یه حس خوبی داشتم. خصوصا امروز صبح که پاشدم، بعد از مدت ها آسمون صبح جمعه رو مثل بچگیام صاف و بدون دود و ابر دیدم. چیزی که خیلی دلم براش تنگ شده بود.

 

با این حال امروز خیلی چیزای دیگه بود که دلم براشون تنگ شد، ولی به سادگیِ این آسمون آبی نصیبم نشد تا خوشحالم کنه.

 

دلم برای دیدن یک پیام روی گوشیم راس ساعت 9 تنگ شد.

برای کسی که همیشه یه کاری می کرد آدم فکر کنه اتفاق خیلی مهمی امروز افتاده.

برای یک بوسه که اینقدر معصومانه و زیبا بود که هرگز از یادم نمیره.

 

آره امروز،

امروز دلم برای تو خیلی تنگ شد.

 

دوست داشتم برای یک روز توی سال فکر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده. فکر کنم هیچ چیز عوض نشده و ما هنوز کنار هم هستیم. ولی این اتفاق حتی برای یک روزم نیفتاد. شاید به خاطر این که دیگه نتونستم اون معصومیت رو توی چهرت پیدا کنم...

اضطراب

بازم از اون روزاس که از صبحش با یه استرس پا میشی و دستت به هیچ کاری نمیره. همش فکر می کنی یه اتفاقی افتاده یا قراره بیفته و اینکه نمیدونی چیه آزارت میده...

تظاهر

میدونی چی بیشتر از همه عذابم میده؟ 

تظاهر به بی تفاوتی! 

کاری که هیچ وقت تو زندگیم یاد نگرفتم.

این که ببینم، بشنوم، تمام وجودم تو آتیش بسوزه، ولی وانمود کنم هیچی ندیدم و نشنیدم.

توی چشمام اشک حلقه بزنه و باز سرم رو بالا بگیرم. 

تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده!

و دوباره خاموش بشینم...

معبود من

تو معبود منی بگذار داد از دل بگیرم
پناهم ده که بر سقف حرم منزل بگیرم
تو دریایی و من تنها غریق مانده در باران
تو فانوس رهم شو تا ره ساحل بگیرم
 

در این بازار بی مهری به دیدار تو شادم
تو شادم کن که سوز غم بر آمد از نهادم
تو می گفتی صدایم کن ز سوز سینه هر شب
صدایت می زنم اما رسی آیا به دادم؟
 

کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم
به کوی عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم...

با تو بودن

یه حس عجیبه. یه حسی که با همۀ حسایی که تا حالا داشتم فرق می کنه. انگار همۀ همون حالت هاست ولی این بار با یه معنیه دیگه.

 

دلشوره های کوچیک که دیگه به جایی که اذیتم کنه حالا دوست دارم همیشه همرام باشه.

اشکایی که هنوزم می ریزه ولی این بار از یه شوق وصف نشدنیه.

مرور خاطره هام که دیگه عذابم نمیده. بلکه لحظه لحظش، لذت با تو بودن رو یادم میاره. 

با تو بودن، 

با تو نفس کشیدن، 

تنها دلیل زنده بودن... 

 

پ.ن: امروز که دیدمت برگشتم به اون موقع ها که هنوز ازت خجالت می کشیدم. یادمه روم نمیشد توی چشمات نگاه کنم. خیلی دوست داشتم بیشتر باهات حرف بزنم ولی نمیدونم چرا حرفی روی لبام نمیومد... 

 

راستی، هنوزم لبخند هات مثل قبل شیرینه :)

با تو

با تو این تن شکسته، داره کم کم جون می گیره

آخرین ذرات موندن، توی رگهام نمی میره

با تو انگار تو بهشتم، با تو پر سعادتم من

دیگه از مرگ نمی ترسم، عاشق شهامتم من

 

اگه رو حصیر بشینم، اگه هیچ نداشته باشم

با تو من مالک دنیام، با تو در نهایتم من

با تو انگار تو بهشتم، با تو پر سعادتم من

دیگه از مرگ نمی ترسم، عاشق شهامتم من

 

با تو شاه ماهی دریا، بی تو مرگ موج تو ساحل

با تو شکل یک حماسه، بی تو یک کلام باطل

بی تو من هیچی نمی خوام، از این عمری که دو روزه

نرو تا غم واسه قلبم، پیرهن عزا بدوزه

 

با تو انگار تو بهشتم، با تو پر سعادتم من

دیگه از مرگ نمی ترسم، عاشق شهامتم من