ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

چهارشنبه سوری

دیشب بعد از مدت ها واقعا شب شادی داشتم. بودن کنار دوستایی که مدت ها ازشون فاصله گرفته بودم دوباره همۀ خاطرات خوش گذشته رو برام زنده کرد. هر چی باشه ماها از بچگی با هم بزرگ شده بودیم. با هم همبازی بودیم. زندگی رو کنار هم تجربه کردیم و بزرگ شدیم.

با دیدن صمیمیت و بگو بخندشون، یک لحظه به فکر فرو رفتم. خیلی ناراحت شدم وقتی یادم اومد یه موقع بیخودی و به خاطر یه کس دیگه رابطمو باهاشون قطع کردم. حتی کسی هم که عشق دوران بچگیم بود، با اینکه مجبور شده بودم حتی شمارشو از تو گوشیم پاک کنم، دوباره با همون صمیمیت گذشته در کنارم بود، و طوری با محبت رفتار می کرد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. دوست داشتم بهشون بگم بابت گذشته ها متاسفم، ولی فرصت جبران اشتباهم دیگه گذشته بود. و البته اونهاهم انگار انتظار عذرخواهی از من نداشتن.

همه چی به کاملی گذشته بود. از آتیش بازی ها و ترقه ها گرفته، تا صف شدن و پریدن از روی آتیش و بزن و بکوب آخر شب. فقط یه اشکال وجود داشت. اینکه شاید سال دیگه همین موقع دیگه هیچ کدوممون اینجا و کنار هم نباشیم...