ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

بهشت کوچک

دلم یه دشت سبز می خواد، 

اینقدر پهناور که نتونم آخرشو ببینم. 

وسطشم یه درخت بزرگ گردو باشه که بتونم زیر سایش دراز بکشم. 

صدای جیک جیک گنجشکا،

یه نسیم ملایم.

آخ که چه آرامشی داره وقتی چند وقت یه بار یه نسیمی رد میشه و صورتتو نوازش میده...

 

توی تنهایی اون دشت میتونم ساعت ها لم بدم و به هر چی دوست دارم فکر کنم. 

بدون اینکه کسی صدام کنه،

یا باز کاری داشته باشم که بخوام انجام بدم، 

بدون استرس هر روز این شهر خاکستری.

یه بهشت کوچیک فقط برای خودم...

گفت که دیوانه نه ای

مرده بدم زنده شــــدم گریه بدم خنده شــــــــــدم

دولت عشق آمـد و من دولت پاینده شــــــدم

دیده سیر اســـــــــت مرا جان دلیر اســـــــت مــرا

زهـــــره شیر است مرا زهره تابنده شــــــدم

گفــــت که دیوانه نه​ای لایق این خــــــــــانه نه​ای

رفتم دیوانه شــــــدم سلســـله بندنده شدم

گفت که سـرمست نه​ای رو که از این دست نه​ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شـــدم

گفت که تو کشـــــته نه​ای در طرب آغشــته نه​ای

پیش رخ زنده کنش کشــته و افکنده شـــــدم

گفت که تو زیرککی مســـــت خـــــــیالی و شکی

گول شدم هول شــدم وز همه برکنده شــدم

گفت که تو شمع شـــــــدی قبله این جمع شـدی

جمع نیم شــــــــمع نیم دود پراکنده شـــــدم

گفت که شیخی و ســــــــری پیش رو و راهــبری

شیخ نیم پیش نیم امـــــر تو را بنده شــــــدم

گفـــت که با بال و پری من پر و بالت ندهـــــــــــم

در هـــوس بال و پرش بی​پر و پرکنده شــــدم

تابش جان یافت دلم وا شــــــــــد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلـــم دشمن این ژنده شـــدم