ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

پرسش

پرسیدم: چیزی شده که دیگه باهام حرف نمی زنی؟ 

پرسید: یعنی خودت دلیلش رو نمی دونی؟ 

پرسیدم: شاید بدونم ولی می تونم بپرسم چی کار کردم؟ 

پرسید: دوست داری کدومشو اول بگم؟  

پرسیدم: منظورت آخرین کاری بود که کردم؟ 

پرسید: خودت نبودی که میگفتی زندگی خصوصی آدم به دیگران ربطی نداره؟ 

پرسیدم: از من انتظار داشتی چه کار کنم؟ 

پرسید: تو اگر خودت بودی، انتظار داشتی که عمر خاطره هامون فقط دو ماه باشه؟ 

پرسیدم: ولی این اتفاق یک ماهه که افتاده! فکر می کنی من به یادت نبودم؟ 

پرسید: اگر بودی چطور اولین کسی که بعد از من وارد زندگیت شد منو از خاطرت برد؟

پرسیدم: یعنی باور نمی کنی که من تو رو فراموش نکردم؟

پرسید: فکر می کنی تا کی می تونم حرفاتو باور کنم؟

پرسیدم: تو چی؟ یعنی تو دیگه به من فکر نمی کنی؟ 

پرسید: به نظرت فایدۀ این کار چیه؟

پرسیدم: چرا همۀ سوالات منو با سوال جواب میدی!؟ 

پرسید: یعنی تو جواب همۀ سوالامو تو این مدت دادی؟ 

 

پ.ن: خوشا روزگاری که شرم هنوز هم بر هوس چیره بود...

مرگ

به یاد می آورم آن مردی را که در درون یک تابوت خفته بود و به هیچ چیز نمی اندیشید. 

و آن گروه سیاه پوش را که آرام به دنبالش می رفتند و دستمال هایشان خشک بود. 

و آنها را که به دور یک گور تازه آب خورده می گریستند. 

و آن مردی را که در آخرین لحظۀ زندگی می خواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند: "شنیدیم" و سخنش کلام بزرگان شد و یک جمله از صد هزار جمله بود که در یک کتاب از صد هزار کتاب احساس بطالت می کرد.

و آن زنی را که شاید جمله ای دردناک گفته بود و تنها بود که مرد و هیچ کس نشنید و احساس بطالت در فضا معلق ماند...