پرسیدم: چیزی شده که دیگه باهام حرف نمی زنی؟
پرسید: یعنی خودت دلیلش رو نمی دونی؟
پرسیدم: شاید بدونم ولی می تونم بپرسم چی کار کردم؟
پرسید: دوست داری کدومشو اول بگم؟
پرسیدم: منظورت آخرین کاری بود که کردم؟
پرسید: خودت نبودی که میگفتی زندگی خصوصی آدم به دیگران ربطی نداره؟
پرسیدم: از من انتظار داشتی چه کار کنم؟
پرسید: تو اگر خودت بودی، انتظار داشتی که عمر خاطره هامون فقط دو ماه باشه؟
پرسیدم: ولی این اتفاق یک ماهه که افتاده! فکر می کنی من به یادت نبودم؟
پرسید: اگر بودی چطور اولین کسی که بعد از من وارد زندگیت شد منو از خاطرت برد؟
پرسیدم: یعنی باور نمی کنی که من تو رو فراموش نکردم؟
پرسید: فکر می کنی تا کی می تونم حرفاتو باور کنم؟
پرسیدم: تو چی؟ یعنی تو دیگه به من فکر نمی کنی؟
پرسید: به نظرت فایدۀ این کار چیه؟
پرسیدم: چرا همۀ سوالات منو با سوال جواب میدی!؟
پرسید: یعنی تو جواب همۀ سوالامو تو این مدت دادی؟
پ.ن: خوشا روزگاری که شرم هنوز هم بر هوس چیره بود...
به یاد می آورم آن مردی را که در درون یک تابوت خفته بود و به هیچ چیز نمی اندیشید.
و آن گروه سیاه پوش را که آرام به دنبالش می رفتند و دستمال هایشان خشک بود.
و آنها را که به دور یک گور تازه آب خورده می گریستند.
و آن مردی را که در آخرین لحظۀ زندگی می خواست چیزی بگوید و نگفت و بعد کسانی بودند که گفتند: "شنیدیم" و سخنش کلام بزرگان شد و یک جمله از صد هزار جمله بود که در یک کتاب از صد هزار کتاب احساس بطالت می کرد.
و آن زنی را که شاید جمله ای دردناک گفته بود و تنها بود که مرد و هیچ کس نشنید و احساس بطالت در فضا معلق ماند...