ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

Sympathy

Now when you climb into your bed tonight, 

and when lock and bolt the door, 

just think of those out in the cold and dark, 

cause there's not enough love to go round.

 

And sympathy is what we need my friend, 

and sympathy is what we need, 

and sympathy is what we need my friend, 

cause there's not enough love to go round.

 

Now half the world hates the other half, 

and half the world has all the food, 

and half the world lies and quietly starves, 

cause there's not enough love to go round. 

 

And sympathy is what we need my friend, 

and sympathy is what we need, 

and sympathy is what we need my friend, 

cause there's not enough love to go round. 

No there's not enough love to go round...

یاد

یاد اولین نگاه، اولین حرف ها، اولین احساس
یاد لحظه های دم افطار؛ اس ام اس های طولانی، هوس یه بسته چیپس
یاد یک تخته شکلات تو کلاس تاریخ علم
یاد نوشته های ایام عید؛ سکوت طولانی، حرف های نگفته
یاد روز های امتحان زبان؛ امتحان آخر، دوره کردن لغات
یاد سوار شدن تاکسی ها و ون های بی هدف؛ سرگردون بین آزادی و انقلاب
یاد یک روز چهارشنبه و انتظار با یک شاخه گل نرگس
یاد لحظه های خداحافظی موقع اومدن مترو یا رفتن اتوبوس
یاد کافه پاریس؛ یه میز گرد کوچولو بقل شیشه
یاد خوردن شکلات کیندر و کشیدن شکلک روی تخم مرغاش
یاد آخرین نگاه، آخرین حرف ها، آخرین احساس!

یاد همۀ خاطراتی که یه روز بودن، میتونستن باشن، ولی دیگه نیستن...
 

پ.ن: بازم شب موقع خوابه. هوس کردم گوشیمو تو گوشم بذارم و اینو گوش کنم:  

You were everything everything that I wanted 
We were meant to be supposed to be, but we lost it...

می خواستم

من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه ای بیافرینم؛ باور کن! 

من می خواستم با دوست داشتن زندگی کنم؛ کودکانه و ساده و روستایی.

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم.

آن لحظه هایی که تو را به نام می نامیدم. 

آن لحظه ای که خاکستریِ گذرای زمین، در میان موج جوشانِ مه، رطوبتی سحرگاهی داشت. 

آن لحظه ای که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندیِ کودکانه ای می چرخید. 

من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم...

سیب

تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه، سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان، می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم،
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت...

فاصله

یه زمانی خیلی نگرانت می شدم. 

نگران اینکه کجایی،

روزهایی که من کنارت نیستم چی کار می کنی،

وقتتو چه جوری میگذرونی،

اگه یه روز ازت خبر نگیرم چی میشه،

و یا اگه ازت دور باشم، آیا فرداش تو رو درست مثل قبل می بینم؟ 

 

ولی الان، 

دیگه فاصلۀ ما داره اون حسو توی من می کُشه.

 

و من تجربۀ تلخ اتفاقاتی که بعد از این میفته رو دارم:

تو هر روز دورتر میشی. از اونی که من یه روز همه چیزمو براش می دادم. 

هر روزی که میگذره، روز وداع با یکی از چیزای قشنگیه که من دلمو بهشون خوش کرده بودم.

تو هر روز عوض میشی. 

و این میگذره...

 

تا یه روز، 

بعد از مدت ها که باز ازت می پرسم، 

می بینم اون کسی که یه روز میشناختم و فکر می کردم با بقیه فرق میکنه، 

کسی که فکر می کردم هیچ وقت تغییر نمیکنه، 

کسی که من تمام نظام باورمو روی اعتقاداتش گذاشته بودم، 

انگار سالهاست که دیگه وجود نداره...

...

مژه می زنی که یه وقت نریزه اشکات، 

با سر پایین زل می زنی به نوک کفشات، 

منجمد میشه خون داغ تو رگهات، 

می گیره صدات و یخ می زنه دستات.  

 

پ.ن: همیشه از سه چیز متنفرم: تهمت، ترحم، دورغ!

کاشف راز

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وزو به عاشق بی دل خبر دریغ مدار 

به شکر آنکه شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار 

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار 

جهان و هر چه درو هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار 

کنون که چشمۀ قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار 

مکارم تو به آفاق می برد شاعر
ازو وظیفه و زاد سفر دریغ مدار 

چو ذکر خیر طلب می کنی سخن اینست
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار 

غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده ازین رهگذر دریغ مدار