ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

باغ زندگی

زندگی باغی بزرگه، پر از گلهای تازه 

هر کسی یه باغچه از عشق، برای دلش می سازه 

دل مهربون آهو، چشمه رو تو خواب می بینه 

قناری رو خاک گلدون، به امید گل میشینه 

 

نگا کن رو تن ساقه تاول یه زخم کاری، 

چه کسی با نوک خنجر خط نوشته یادگاری!؟ 

 

با هجوم تیغ شعله آسمون رنگشو باخته، 

شکراب دود و باروت به مذاق گل نساخته... 

 

پ.ن: به یاد بچگی هام

اتوپیای من

چرا رابطه های آدما با هم این قدر سخته. چرا برای همه چی باید قانون باشه!؟ واقعا چه دنیایی می شد دنیایی که توش هیچ کس تظاهر نمی کرد...

 

دوست داشتم تو دنیایی زندگی کنم که آدما می تونستن ذهن هم دیگرو تو مواقع خاص بخونن. بفهمن یه نفر به چی داره فکر می کنه یا نظر واقعیش چیه! آیا واقعا همون چیزی تو ذهنشه که به زبونش میاد یا عمل می کنه؟ یا اینکه مثل همه کسایی که تو این دنیا زندگی می کنن تو همه زندگیش باید یه سری قانون ننوشته رو اجرا کنه. تظاهر کنه به چیزی که نیست. یا حرفی بزنه که منظورش نیست! انگار مجبورش می کنن همیشه یک ماسک تیره روی صورتش باشه و عواطف و احساستشو قایم کنه. 

 

تو دنیایی که من میگم هیچ وقت دل شکستن نیست. هیچ وقت دروغ شنیدن نیست. همیشه همه می دونن چیزی که می بینن یا حرفی که میشنون خود حقیقته.

تو دنیایی که من میگم احساسات معنی داره،

تو دنیایی که من میگم دوست داشتنا واقعیه... 

 

اگه الان من و تو تو اون دنیا بودیم، واقعا تو ذهنت چی میگذشت؟ یعنی تو هم به من فکر میکردی؟ 

اگه الان تو اون دنیا بودیم، فکر می کنی هنوزم به اندازه الان از حرف زدن دوباره باهات میترسیدم؟

گله

دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس / که چنان زو شده ‌ام بی سر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد / که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست / زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل / دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس
گفت‌ و گو هاست در این راه که جان بگدازد / هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود ولی / شیوه‌ ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم / گفت آن می کشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا / حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس

کوچه

بی تو مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم 

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم

شدم آن عاشق دیوانه که بودم

در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید

باغ صد خاطره خندید، عطر صد خاطره پیچید

 

یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم

پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم

ساعتی بر لب آن جوی نشستیم

تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت

من همه محو تماشای نگاهت

شب و صحرا و گل و سنگ

همه دلداده به آواز شباهنگ

 

یادم آید تو به من گفتی:

از این عشق حذر کن!

لحظه ای چند بر این آب نظر کن

آب آیینه عشق گذران است

تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است

باش فردا که دلت با دگران است!

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

 

با تو گفتم حذر از عشق ندانم

سفر از پیش تو هرگز نتوانم

نتوانم!

 

روز اول که دل من به تمنای تو پر زد

چون کبوتر لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی

من نه رمیدم، نه گسستم

باز گفتم که تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم

"حذر از عشق؟" ندانم،

نتوانم!

 

اشکی از شاخه فرو ریخت

مرغ شب ناله تلخی زد و بگریخت

اشک در چشم تو لرزید

ماه بر عشق تو خندید

 

یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم

پای در دامن اندوه کشیم،

نگسستم نرمیدم

رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم

نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

بی تو اما،

به چه حالی من از آن کوچه گذشتم...! 

 

پ.ن: یک روز فراموشت خواهم کرد. اما به راستی آن روز چه روزی است!؟

سکوت مرداب

شبانه های غمگین، روزای بی ترانه
خواب و سکوت مرداب، گودالی از بهانه

یک یار بی مروت، یک اندوه بی پایان
یک مرداب حقیقی، از اشک برف و باران

اینها همه حکایت، از درد بی غروبند
از تشنه کامی عشق، در رفتن تو بودند

ما عاشقان مرداب، در گودال بهانه
درگیر با چه هستیم، با عشق و یا زمانه

این عشق بی سرانجام، گم شد ولی چه ها کرد
دریایی دلم را، مرداب بی صدا کرد

گفتم که خسته ام من، یکجا قرار من نیست
چون شعله در خروشم، آرامش دلم کیست

عشق تو را نخواهم، پس عاشق که هستی؟
معبود از تو دور است، خالی از عشق و مستی!

قلبت شکسته آری، چون قلب من شکستی
این انتقام عشق است، نه اوج خود پرستی

مرداب غم رها کن، بالی بزن به فردا
این انتهای عشق است ، جاری شدن به دریا

آخرین دیدار

اگر می دانستم آخرین باری که در کنارت بودم آخرین بار برای همیشه است، هرگز نمی گذاشتم آن آخرین لحظات بگذرد.

سکوت شب

چقدر سکوت شب رو دوست دارم. به آدم اجازه میده هر چقدر دلش می خواد فکر کنه. به هر چی دلش می خواد. حتی چیزایی که همه سرزنشت می کنن و میگن از فکرش بیرون بیا! 

شب تنها موقعیه که می تونی به عشق فکر کنی، بدون اینکه کسی بخواد حتی فکرشو هم ازت بگیره...