ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

اجبار و تکرار

زاده شده ام، 

که لباس نو بپوشم،

جمعه ها تعطیل باشد، 

باران و ابر دلگیر باشد،  

در تابستان آب سرد بنوشم، 

عشق را باور کنم... 

 

ولی نادر می گفت: 

گریز، اصل زندگی است. 

گریز از هر آنچه که اجبار را توجیه می کند. 

بیا بگریزیم. 

کلبه های چوبین، کنار دریا نشسته اند. 

و ما با مرغان سپید دریایی سخن خواهیم گفت. 

ما جاده های خلوت شب را خواهیم رفت. 

به آواز دور دست روستاییان گوش خواهیم داد. 

و به هر پرندۀ رهگذر سلام خواهیم گفت.

شاید بشه گفت در ادامۀ «تنها افتادگی»

... 

و زمانی می رسه که جای همۀ اون کسایی که دور و برتو خالی کردن، آدمای جدید می گیرن. کسایی که یه روز حتی زورت میومد باهاشون سلام علیک کنی، تا چشم بهم گذاشتی شدن بهترین دوستات. 

تازه داری ویژگی هایی رو توشون میبینی که قبلا ندیده بودی.

چرا؟ چرا آدم اون قدر خودشو محو یه عدۀ خاص می کنه که دیگه آدمای دیگه رو نمی بینه؟ 

 

چون اشکال اصلی همینه. 

همیشه دنبال قهرمان می گردی. می خوای از بعضی از دور و بریات بُت بسازی. 

در حالیکه شاید کسایی که کمترین توجه رو بهشون کردی یه روز عزیزترین دوستانت بشن. 

چه بسا بارها دلشونم شکوندی در حالی که اونا جز محبت هیچ چیزی بهت نمیدادن. 

 

همیشه منصف باش و واقعیت رو ببین. 

خوبیهای مردم رو بهشون بگو و کمکشون کن بدیهاشونو اصلاح کنن. 

قدر دوستان واقعیت رو بدون. 

و باز مهم تر از همه: دوست بدار ولی عاشق نشو!