ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

معبود من

تو معبود منی بگذار داد از دل بگیرم
پناهم ده که بر سقف حرم منزل بگیرم
تو دریایی و من تنها غریق مانده در باران
تو فانوس رهم شو تا ره ساحل بگیرم
 

در این بازار بی مهری به دیدار تو شادم
تو شادم کن که سوز غم بر آمد از نهادم
تو می گفتی صدایم کن ز سوز سینه هر شب
صدایت می زنم اما رسی آیا به دادم؟
 

کمک کن تا ابد تنها به تو عاشق بمانم
به کوی عاشقی شعر خوش ماندن بخوانم...

با تو بودن

یه حس عجیبه. یه حسی که با همۀ حسایی که تا حالا داشتم فرق می کنه. انگار همۀ همون حالت هاست ولی این بار با یه معنیه دیگه.

 

دلشوره های کوچیک که دیگه به جایی که اذیتم کنه حالا دوست دارم همیشه همرام باشه.

اشکایی که هنوزم می ریزه ولی این بار از یه شوق وصف نشدنیه.

مرور خاطره هام که دیگه عذابم نمیده. بلکه لحظه لحظش، لذت با تو بودن رو یادم میاره. 

با تو بودن، 

با تو نفس کشیدن، 

تنها دلیل زنده بودن... 

 

پ.ن: امروز که دیدمت برگشتم به اون موقع ها که هنوز ازت خجالت می کشیدم. یادمه روم نمیشد توی چشمات نگاه کنم. خیلی دوست داشتم بیشتر باهات حرف بزنم ولی نمیدونم چرا حرفی روی لبام نمیومد... 

 

راستی، هنوزم لبخند هات مثل قبل شیرینه :)

با تو

با تو این تن شکسته، داره کم کم جون می گیره

آخرین ذرات موندن، توی رگهام نمی میره

با تو انگار تو بهشتم، با تو پر سعادتم من

دیگه از مرگ نمی ترسم، عاشق شهامتم من

 

اگه رو حصیر بشینم، اگه هیچ نداشته باشم

با تو من مالک دنیام، با تو در نهایتم من

با تو انگار تو بهشتم، با تو پر سعادتم من

دیگه از مرگ نمی ترسم، عاشق شهامتم من

 

با تو شاه ماهی دریا، بی تو مرگ موج تو ساحل

با تو شکل یک حماسه، بی تو یک کلام باطل

بی تو من هیچی نمی خوام، از این عمری که دو روزه

نرو تا غم واسه قلبم، پیرهن عزا بدوزه

 

با تو انگار تو بهشتم، با تو پر سعادتم من

دیگه از مرگ نمی ترسم، عاشق شهامتم من

عشق آسمانی

بدان عاشقت همیشه عاشق است. عاشق لحظاتی که با هم بودید. عاشق قطره قطره اشکی که در فراق هم ریختید. عاشق خاطراتی که بازگشتنی نیستند و همین آن ها را خاص می کند.

 

بدان عاشقت می داند اگر روزی بدون تو باشد هیچ گاه نمی تواند لحظاتی را که با تو داشت تکرار کند. عشق عاشقت، عشقی پاک بود. عشقی که شبیه آن را حتی در قصه ها هم نیافته بود. عشقی بود که اگر با تو نتوانست آن را ادامه دهد، می داند که با هیچ کس دیگر نخواهد توانست.

 

این عشق ابدی است. 

تا به جایی برسد که هیچ چیز و هیچ کس نتواند آن را ناتمام بگذارد...

آتش دل

سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت

تنم از واسطۀ دوری دلبر بگداخت
جانم از آتش مِهر رخ جانانه بسوخت

سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر من ز سر مِهر چو پروانه بسوخت

آشنایی نه غریب است که دلسوز منست
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت

خرقۀ زهدِ مرا آب خرابات ببُرد
خانۀ عقلِ مرا آتش میخانه بسوخت

چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ که مرا مَردُمِ چشم

خرقه از سر بدر آورد و به شکرانه بسوخت

ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی
که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

آغوش تو

یادم می آید روز هایی که هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشتم. می خواستم حرف بزنم ولی دهانم بسته بود. می خواستم گریه کنم ولی نمی توانستم. تا اینکه تو را می دیدم و در آغوشت گم می شدم. دیگر برایم مهم نبود بار تمام غصه های عالم بر دوشم سنگینی کند؛ یا حتی اگر آن روز آخرین روز زندگیم باشد! وقتی در آغوش تو بودم دیگر هیچ چیز نمی خواستم. 

 

آرزو می کردم تا آخر عمر، موسیقی زندگیم صدای تپش تند قلب تو باشد که با گرمای تنت تمام وجودم را در بر می گرفت. 

  

آغوش تو، تنها پناه تنهایی های من بود...

تلاش

هیچ وقت توی زندگیم پشیمون نبودم. همیشه سعی کردم جوری زندگی کنم که هیچ وقت با افسوس به گذشته نگاه نکنم. توی زندگی آدم باید تمام تلاششو بکنه، که اگه حتی یه روز به هدفی که می خواست نرسید بدونه با برگشتن زمان چیزی نیست که بتونه بهتر کنه. برای همین همیشه از خودم راضیم. چون می دونم تو هر مرحله از زندگیم مناسب ترین گام رو برداشتم...