ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

فاصله

یه زمانی خیلی نگرانت می شدم. 

نگران اینکه کجایی،

روزهایی که من کنارت نیستم چی کار می کنی،

وقتتو چه جوری میگذرونی،

اگه یه روز ازت خبر نگیرم چی میشه،

و یا اگه ازت دور باشم، آیا فرداش تو رو درست مثل قبل می بینم؟ 

 

ولی الان، 

دیگه فاصلۀ ما داره اون حسو توی من می کُشه.

 

و من تجربۀ تلخ اتفاقاتی که بعد از این میفته رو دارم:

تو هر روز دورتر میشی. از اونی که من یه روز همه چیزمو براش می دادم. 

هر روزی که میگذره، روز وداع با یکی از چیزای قشنگیه که من دلمو بهشون خوش کرده بودم.

تو هر روز عوض میشی. 

و این میگذره...

 

تا یه روز، 

بعد از مدت ها که باز ازت می پرسم، 

می بینم اون کسی که یه روز میشناختم و فکر می کردم با بقیه فرق میکنه، 

کسی که فکر می کردم هیچ وقت تغییر نمیکنه، 

کسی که من تمام نظام باورمو روی اعتقاداتش گذاشته بودم، 

انگار سالهاست که دیگه وجود نداره...

...

مژه می زنی که یه وقت نریزه اشکات، 

با سر پایین زل می زنی به نوک کفشات، 

منجمد میشه خون داغ تو رگهات، 

می گیره صدات و یخ می زنه دستات.  

 

پ.ن: همیشه از سه چیز متنفرم: تهمت، ترحم، دورغ!

کاشف راز

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار
وزو به عاشق بی دل خبر دریغ مدار 

به شکر آنکه شکفتی به کام بخت ای گل
نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار 

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار 

جهان و هر چه درو هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار 

کنون که چشمۀ قند است لعل نوشینت
سخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ مدار 

مکارم تو به آفاق می برد شاعر
ازو وظیفه و زاد سفر دریغ مدار 

چو ذکر خیر طلب می کنی سخن اینست
که در بهای سخن سیم و زر دریغ مدار 

غبار غم برود حال خوش شود حافظ
تو آب دیده ازین رهگذر دریغ مدار

فکر بلبل

فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش

گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش

دلربایی همه آن نیست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زین تغابن که خزف می شکند بازارش

بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش

 ای که در کوچۀ معشوقۀ ما می گذری
بر حذر باش که سر می شکند بازارش

آن سفر کرده که صد قافله دل همراه اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش 

صحبت عافیتت گرچه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزیز است فرو مگذارش 

صوفی سر خوش ازین درست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش 

دل حافظ که به دیدار تو خو گر شده بود
ناز پرورد وصالست مجو آزارش

امروز

بین همه روزهای سال امروز همیشه برام یه روز خاصه. از اون موقعی که یادمه همیشه از صبحش با یه هیجان خاصی از خواب پا می شدم و تا آخر روز یه حس خوبی داشتم. خصوصا امروز صبح که پاشدم، بعد از مدت ها آسمون صبح جمعه رو مثل بچگیام صاف و بدون دود و ابر دیدم. چیزی که خیلی دلم براش تنگ شده بود.

 

با این حال امروز خیلی چیزای دیگه بود که دلم براشون تنگ شد، ولی به سادگیِ این آسمون آبی نصیبم نشد تا خوشحالم کنه.

 

دلم برای دیدن یک پیام روی گوشیم راس ساعت 9 تنگ شد.

برای کسی که همیشه یه کاری می کرد آدم فکر کنه اتفاق خیلی مهمی امروز افتاده.

برای یک بوسه که اینقدر معصومانه و زیبا بود که هرگز از یادم نمیره.

 

آره امروز،

امروز دلم برای تو خیلی تنگ شد.

 

دوست داشتم برای یک روز توی سال فکر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده. فکر کنم هیچ چیز عوض نشده و ما هنوز کنار هم هستیم. ولی این اتفاق حتی برای یک روزم نیفتاد. شاید به خاطر این که دیگه نتونستم اون معصومیت رو توی چهرت پیدا کنم...

اضطراب

بازم از اون روزاس که از صبحش با یه استرس پا میشی و دستت به هیچ کاری نمیره. همش فکر می کنی یه اتفاقی افتاده یا قراره بیفته و اینکه نمیدونی چیه آزارت میده...

تظاهر

میدونی چی بیشتر از همه عذابم میده؟ 

تظاهر به بی تفاوتی! 

کاری که هیچ وقت تو زندگیم یاد نگرفتم.

این که ببینم، بشنوم، تمام وجودم تو آتیش بسوزه، ولی وانمود کنم هیچی ندیدم و نشنیدم.

توی چشمام اشک حلقه بزنه و باز سرم رو بالا بگیرم. 

تظاهر کنم هیچ اتفاقی نیفتاده!

و دوباره خاموش بشینم...