ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

پرسش

پرسیدم: چیزی شده که دیگه باهام حرف نمی زنی؟ 

پرسید: یعنی خودت دلیلش رو نمی دونی؟ 

پرسیدم: شاید بدونم ولی می تونم بپرسم چی کار کردم؟ 

پرسید: دوست داری کدومشو اول بگم؟  

پرسیدم: منظورت آخرین کاری بود که کردم؟ 

پرسید: خودت نبودی که میگفتی زندگی خصوصی آدم به دیگران ربطی نداره؟ 

پرسیدم: از من انتظار داشتی چه کار کنم؟ 

پرسید: تو اگر خودت بودی، انتظار داشتی که عمر خاطره هامون فقط دو ماه باشه؟ 

پرسیدم: ولی این اتفاق یک ماهه که افتاده! فکر می کنی من به یادت نبودم؟ 

پرسید: اگر بودی چطور اولین کسی که بعد از من وارد زندگیت شد منو از خاطرت برد؟

پرسیدم: یعنی باور نمی کنی که من تو رو فراموش نکردم؟

پرسید: فکر می کنی تا کی می تونم حرفاتو باور کنم؟

پرسیدم: تو چی؟ یعنی تو دیگه به من فکر نمی کنی؟ 

پرسید: به نظرت فایدۀ این کار چیه؟

پرسیدم: چرا همۀ سوالات منو با سوال جواب میدی!؟ 

پرسید: یعنی تو جواب همۀ سوالامو تو این مدت دادی؟ 

 

پ.ن: خوشا روزگاری که شرم هنوز هم بر هوس چیره بود...

نظرات 2 + ارسال نظر
عاطفه پنج‌شنبه 11 فروردین‌ماه سال 1390 ساعت 02:47 ق.ظ http://yaaseabi.blogsky.com

مسافر جمعه 23 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 01:37 ب.ظ http://www.tanham.blogsky.com

دمت گرم رفیق مطلبت وا قعا جالبه مخصوصا مطلب خوشا روزگاری که شرم هنوز هم بر هوس چیره بود. خیلی به دلم نشست

ممنون دوست عزیز. همش حرف دله :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد