من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه ای بیافرینم؛ باور کن!
من می خواستم با دوست داشتن زندگی کنم؛ کودکانه و ساده و روستایی.
من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم.
آن لحظه هایی که تو را به نام می نامیدم.
آن لحظه ای که خاکستریِ گذرای زمین، در میان موج جوشانِ مه، رطوبتی سحرگاهی داشت.
آن لحظه ای که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندیِ کودکانه ای می چرخید.
من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم...