ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

می خواستم

من هرگز نخواستم که از عشق، افسانه ای بیافرینم؛ باور کن! 

من می خواستم با دوست داشتن زندگی کنم؛ کودکانه و ساده و روستایی.

من از دوست داشتن فقط لحظه ها را می خواستم.

آن لحظه هایی که تو را به نام می نامیدم. 

آن لحظه ای که خاکستریِ گذرای زمین، در میان موج جوشانِ مه، رطوبتی سحرگاهی داشت. 

آن لحظه ای که در باطل اباطیل دیگران نیز خرسندیِ کودکانه ای می چرخید. 

من از دوست داشتن تنها یک لیوان آب خنک در گرمای تابستان می خواستم...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد