یه زمانی خیلی نگرانت می شدم.
نگران اینکه کجایی،
روزهایی که من کنارت نیستم چی کار می کنی،
وقتتو چه جوری میگذرونی،
اگه یه روز ازت خبر نگیرم چی میشه،
و یا اگه ازت دور باشم، آیا فرداش تو رو درست مثل قبل می بینم؟
ولی الان،
دیگه فاصلۀ ما داره اون حسو توی من می کُشه.
و من تجربۀ تلخ اتفاقاتی که بعد از این میفته رو دارم:
تو هر روز دورتر میشی. از اونی که من یه روز همه چیزمو براش می دادم.
هر روزی که میگذره، روز وداع با یکی از چیزای قشنگیه که من دلمو بهشون خوش کرده بودم.
تو هر روز عوض میشی.
و این میگذره...
تا یه روز،
بعد از مدت ها که باز ازت می پرسم،
می بینم اون کسی که یه روز میشناختم و فکر می کردم با بقیه فرق میکنه،
کسی که فکر می کردم هیچ وقت تغییر نمیکنه،
کسی که من تمام نظام باورمو روی اعتقاداتش گذاشته بودم،
انگار سالهاست که دیگه وجود نداره...
سلام دادا
منمالان دارم این روزای بد رو سپری میکنم الان 22 هفته س که رفتهو من همش پیش خودم میپزسم اون داره چیکار میکنه با کی حرف میزنه با کی میره بیرون و ...
با نوشتت داغمو تازه کردی
موفق باشی