ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

ناشناس گفت

مگذارید نام شما را بدانند و به نام بخوانندتان

آغوش تو

یادم می آید روز هایی که هیچ انگیزه ای برای زندگی نداشتم. می خواستم حرف بزنم ولی دهانم بسته بود. می خواستم گریه کنم ولی نمی توانستم. تا اینکه تو را می دیدم و در آغوشت گم می شدم. دیگر برایم مهم نبود بار تمام غصه های عالم بر دوشم سنگینی کند؛ یا حتی اگر آن روز آخرین روز زندگیم باشد! وقتی در آغوش تو بودم دیگر هیچ چیز نمی خواستم. 

 

آرزو می کردم تا آخر عمر، موسیقی زندگیم صدای تپش تند قلب تو باشد که با گرمای تنت تمام وجودم را در بر می گرفت. 

  

آغوش تو، تنها پناه تنهایی های من بود...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد